مگه من چیکار کردم؟؟؟؟

مگه من چیکار کردم؟؟؟؟

او تماس گرفت : چرا؟؟؟

مگه من چي کار کردم؟؟

دختر در جوابش : تو ... نه عزيزم تو خيلي پاکي

... ولي من ... تو لياقتت بيشتر از منه

گفت : اين حرفا چيه ؟

تو مي دوني يا من ؟

 من دوست دارم ... به خدا بدون تو مي ميرم

دختر گفت : اين از اون دروغا بودا

 ولم کن ازت خسته شدم ...تو زيادي عاشق

پسر : مگه بده آدم عاشق باشه؟؟

دختر : آره واسه من بده ... عشق دروغه

پسر : نه به خدا من عاشقتم

دختر : ولم کن حوصلتو ندارم

پسر آهي کشيد و گفت نه تو رو خدا نمي خوام از دستت بدم

...صداي قطع شدن مکالمه آمد ...تازه به خانه رسيده بود ...

وارد اتاقش شد و با ديدن عکس او در پشت زمينه ي کامپيوترش

، اشکش جاري شد آهنگ مورد علاقه ي او را گذاشت تا پخش شود

به وسطاي آهنگ رسيده بود که بغضش ترکيد

بدون شام خوردن به رختخواب رفت ...

و با فکر او به خواب ...ساعت 3:12 بامداد بود ...

از جا پريد ... خواب او را ديده بود ...بلند شد

 و روي تختش نشست به بي معني بودن زندگي بدون او پي برده بود

نمي خواست ديگر با هيچ کسي باشد ...

 پيامکي ارسال کرد  الان که اين پيامک رو مي خوني

جسمم با تو غريبه شده ولي بدون روحم هميشه دوست داره

، ديدار به روز بيداري بدن ها ... دوستت دارم ... باي

به بيرون از اتاقش رفت ...
 
داخل آشپز خانه شد ...

پنجره ي آشپز خانه به اندازه ي او بزرگ بود

داخل کوچه را نگاهي کرد ...

سکوت در کوچه ي ساختمانشان فرياد مي کشيد ...

پنجره را باز کرد ...با باز شدن پنجره ،

 شب به داخل خانه نفوذ کرد ...

پاهايش را از پنجره بيرون گذاشت ...

 و بدنش هنوز لب پنجره بود ...

و وداع کرد ...صدايي سرد از کوچه آمد ...

ساعت 3:34 دقيقه بامداد بود ...

جسمي به پايين افتاده بود ...

نخواست مزاحم کسي بشود براي همين نيمه شب را انتخاب کرد ...

و روحش به آرامش ابدي رسيد و جسمش نسيب خاک شد ...

همانطور که از خاک آمده بود ...

صبح مادرش قبل از اينکه به آشپز خانه برسد

 داخل اتاق پسر شد ...پسر را نيافت ...

ولي گوشي او را در حال زنگ خوردن ديد ...

تماس هايي پشت سر هم و بي وقفه از يک دختر ...

و ده ها پيام يکسان در گوشي ديد که تازه از طرف دختر ارسال شده بودند

:" نه تورو خدا نه ...

 نمي خوام ديگه ازت جدا باشم ....

 فکر کن حرفاي ديشبم فقط يه شوخي بود ...

تورو خدا ازم جدا نشو ....

بخدا منم دوستت دارم "

زمان ارسال پيام ساعت 3:35 دقيقه ي بامداد بود ...

و مادر ... وارد آشپز خانه شد ...

 طبق عادت از پنجره به پايين نگاهي کرد ....



نظرات شما عزیزان:

نام :
آدرس ایمیل:
وب سایت/بلاگ :
متن پیام:
:) :( ;) :D
;)) :X :? :P
:* =(( :O };-
:B /:) =DD :S
-) :-(( :-| :-))
نظر خصوصی

 کد را وارد نمایید:

 

 

 

عکس شما

آپلود عکس دلخواه:





[ یک شنبه 18 اسفند 1392برچسب:, ] [ 18:56 ] [ **kamand** ] [ ]